۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

مشهد نامه !!!

سال پيش واسه خاطر نذري كه مادرم داشت بايد مي رفت مشهد. چون مورد نذرش من بودم يعني واسه خاطر من اين نذر رو انجام داده بود من رو هم به اجبار برد!
راستش از مكان هاي مذهبي خيلي خوشم نمياد ! ولي خب بعد از اينكه مادرم + كل خونواده يه 2 هفته اي روي مخم كار كردن تا منم برم بالاخره راضي شدم !
روزهاي بدون اينترنت و البته بدون كامپيوتر من آغاز شد !
اتاقي كه توش بودم دقيقا مشرف به حرم بود يعني پرده ي پنجره رو كه كنار ميكشيدي گنبد و حرم جلوت بود. ولي خب خدا هم مي دونه به بنده هاش چي بده!
اين مساله واسه من خيلي جذاب نبود ! البته اگه راستش رو بخواين اصلا جذاب نبود !
روز اول كه مثل معتادا خمار بودم ! اصلا حوصله ي هيچ چيز و نداشتم !
كنار محلي كه توش مستقر شديم يه مسجد بود كه يه عده پير زن از بوق سگ تا نصفه شب داشتن دعا مي خوندن و قرآن! اوغات فراغتشون هم مي رفتن كنار حرم يه هاف تايم گريه ميكردن!
واقعا برام اعصاب خورد كن بود! براي من كه از شهري مرفه ميام كه اين چيزا توش خنده داره ! و حتي باور اينكه كساني پيدا شن كه توي قرن بيست و يك اينطوري زندگي كنن برام عجيب و غير قابل باور بود!
اما چون آدم روشن فكري هستم سرم رو با چيزاي ديگه مشغول كردم تا حواسم روي اين قضيه نباشه!
روز اول به زور خريد خوراكي و ديدن دور و اطراف و زيارت مقدسه گذشت!
روز دوم و سوم كمي بهتر شده بود! بدتر از همه تحمل هواي خشك مشهد برام وحشتناك بود! يه كمي سرم رو با خريد براي بچه ها گذروندم!
اما روز آخر اتفاقي افتاد كه واقعا تا حالا هم برام جالبه!
طبق معمول صبحش واسه خريد رفتيم و بعد از ظهر هم چون هوا گرم بود بيرون نرفتم! دم غروب كه شد به اصطلاح براي خداحافظي به حرم مشرف شديم! بعدش گفتم تا حالا كه بهم خوش نگذشت ولي تا فردا كه پرواز داريم مي خوام تو خيابونا بگردم!
بدون توجه به جواب اهل بيت به گشت و گذار در غرفه ها پرداختم!
ديگه ساعت 10 شده بود ولي واسه خاطر مسافرا تمام مغازه ها باز بود!
ليستم رو كه چك كردم ديدم كه بله تمام اون چيزايي رو كه مي خواستم خريدم! يه 500 هزار تومني شده بود ! آخه بدبختي اينه كه خيلي در خريد سوغاتي ولخرجم!
اما خب از اهل منزل به صورت بلاعوض پول گرفتم واسه اين چند ساعت آخر!
تازه يادم اومد كه واسه مادرم تسبيح نخريدم! آخه راستش مي خواستم خودم براش بخرم! درسته كه با پول خودش بود ولي خب بالاخره دوست داشتم براش بخرم!
بهش كه گفتم گفت نمي خواد! ولي خب منم كه دست بردار نبودم! (باز سوزنت گير كرد!)
چند قدم كه رفتيم ديدم يه مغازه تسبيحاي قشنگي داره! رفتمو يكيش رو برداشتم ! داخل مغازه يه زن و مرد ميانسال بودن كه داشتن واسه خريد يه انگشتر نقره با فروشنده بحث مي كردن!
اما قيافه ي فروشنده معلوم نبود! يه كم كه تكون خوردم ديدمش! يه پسر هم سن و سال خودم بود !
با تي شرت مشكي خيلي تنگ و موهايي كه كم بودن ولي باهاش جور در ميومدن!
پسره كه از دست اون زن و مرده كلافه شده بود يه لحظه سرش رو بالا گرفت و منو ديد
يه جور بد نگاه كرد و دوباره با اونا صحبت كرد!
حواسم بود داشت زيرچشمي منو مي پاييد!
تسبيح رو برداشتم و رفتم داخل
در همين موقع اون دو نفر زن و مرد هم بيرون اومدن
سلام كردم و گفتم كه اين تسبيح چنده؟
گفت قابل نداره.
گفتم ممنون چنده؟
گفت ... تومن
دست كردم تو جيب راست پشتيم و كيف پولم رو درآوردم كه پول رو بدم گفت چيكار ميكني خيلي خوب حالا وايسا باهات كار دارم! اونم ديد كه من سرخ و سفيد شدم خنديد! بعد هم اون انگشتري رو كه اون دو تا خريدار نخريده بودن رو آورد كه بذاره توي ويترين
در ويترين از پهلوي سمت راست باز مي شد يعني همون جايي كه من وايساده بودم!
ديدم از پشت دخل داره مياد سمت من!
بعد از اون حرفي كه زده بود و بعد هم اين صحنه! قطعا ميشد تشخيص داد كه داره كجا مياد و چيكار داره!
اما اون مثل من منحرف نبود!
همين كه داشت ميومد منم يه آب دهن قورت دادم و خودمو سپردم به امام رضا !
اومد و انگشتر رو سر جاش گذاشت و موقعي كه دستش رو از ويترين بيرون آورد با دست راستش كمرم رو گرفت!
اولش ترسيدم ولي بعد با خونسردي تمام پاشد و اومد سمت چپم وايساد
پشتش رو تكيه داد به ويترين يك متري كه جلوم بود و پاهاش رو هم دراز كرد روي زمين و دستش رو هم گذاشت روي شونه ي چپم!
و همين جور وايساد و بهم زل زد!
با دست راستش هم شونمو ماسا‍ژ مي داد!
بهم گفت بچه كجايي؟
من: شمال
شروع كرد يكي يكي شهر ها رو گفت تا اينكه به شهر مورد نظر رسيد!
بعد از اون همه حدس اشتباه وقتي درست گفت كلي ذوق كرد!
گفت: به به عجب شهريه ! ماه! خيلي قشنگه
من: بله درسته خيلي زيباست!
گفت: عروس شهرهاي شماله!
من: بله ولي مگه اومدين و ديدن؟
يه كم خودش و جمع و جور كرد و گفت: نه فقط شنيدم! بعد هم با لحن شيطنت آميزي گفت سعادت نداشتم!
بعد هم چشمك زد!
ديگه تحمل فضاي سنگين اونجا براي سخت شده بود!
دست كردم كه كيفم رو دربيارم ولي هرچي دست زدم ديدم چيزي توي جيبم نيست! تازه فهميدم كه كيفم رو قبلا از جيبم بيرون آوردم!
تا كيفم رو باز كردم گفت چيكار داري مي كني؟
گفتم كار دارم بايد برم!
گفت وايسا انگشتر ... بهت بدم ببين خوشت مياد؟! (اصلا يادم نيست كه اسمش چي بود!)
گفتم نه ممنون، انگشتر دارم
گفت آخه اون مشكيه كه خوب نيست ! اين انگشتري كه من مي خوام بهت بدم تا حالا نديديش! وقتي تو دستت بكني يه حس خوبي بهت ميده! امتحان كن ! بعد هم رفت كه انگشتره رو بياره ولي من گفتم كه قبلا كه گفتم نياز ندارم! (همين جور مونده بودم كه اين پسره از كجا ديده انگشتر من چيه!؟)
حالا اگه از اون طرز حرف زدنش بگذريم كه خيلي تيكه انداخت بهم! ولي وقتي به انگشترم توهين كرد خيلي بهم برخورد! من هميشه يه انگشتر نگين مشكي كه مثل سر خودكار درازه توي دستمه! خيلي دوستش دارم!
ديدم اين جوري نمي شه با اينكه كاملا از قيافش مشخص بود كه بچه مشهد نبود ولي ديگه داشت زيادي مشهدي بازي در مياورد!
پول تسبيح رو دراوردم و گذاشتم روي ويترين جلوش!
بهش برخورد!
يه جور نا اميدانه داشت بهم نگاه مي كرد!
منم گفتم كه يه دور مي زنم بعد ميام! (نمي دونم چرا اين دروغ رو گفتم!)
بهم گفت تو كه چند ساعت ديگه پرواز داري؟!
نه انصافا منو كيش و مات كرد!
اصلا انتظار چنين جوابي رو نداشتم!
از خجالت چند ثانيه سرم پايين بود!
بعد هم كه بالا گرفتم ديدم بهم خيره شده
از چشماش مي ترسيدم
جوري بهم نگاه مي كرد كه مطمئنم اگه ضربان قلبم رو كسي در اون لحظه مي گرفت به اندازه ي يه دونده كه به خط پايان مسابقه مي رسه مي زد!
ديگه كم آوردم!
سرمو پايين انداختمو و سريع زدم به چاك!
تموم مسير داشتم به اين مساله فكر مي كردم!
حتي جرات نكردم كه برگردم و به پشتم نگاه كنم!
قيافش يه لحظه هم از ذهنم بيرون نمي رفت!
20 واحد پاس كردم تا تونستم اون نگاه آخرش رو فراموش كنم!
الان مشخصه كه فراموش كردم ديگه؟ مگه نه؟!!

فایل جالب امروز:
توضیح: كليپ دوربين مخفي
حجم: 4.35 مگا بایت
لینک: از سرور مدیا فایر - پس از لود شدن صفحه ی لینک منتظر بمانید تا درخواست دانلود شما به سرور فرستاده شود سپس بر روی Click here to start download.. کلیک کنید
 
  

3 نظرات:

نقطه چین ها . . . گفت...

عجب..از اینا من دیدم اما گاهی میمونم طرف دنبال مشتری برای جنساش میگرده یا واسه خودش!..آخه بعضی استریت ها این اخلاق صمیمی شدن رو دارن..به بعضی ها هم اصلا نمیاد..بعدشم کسی که انقدر بی پرواس معلومه این کاره اس و شاید برای تفریح این کارو میکنه!..بهرحال جالب اینجاس که از کجا فهمیده پرواز داری..و در کل بگم که توی شهرهای مذهبی بیشتر این موردارو میبینی!..

یوسف

Bardia گفت...

يوسف:
نمي دونم يعني فكر مي كني استريت بود؟
اون تابلو بازي كه اون داشت در مي آورد! يكم بعيده!
آخه يعني يه استريت اينقدر خمار يه پسر ميشه؟!
كاملا با حرفت موافقم كه گفتي توي شهرهاي مذهبي بيشتر از اين موردا هستن
در كل واقعا پسر عجيبي بود!
تا حالا همچين پسري رو نديده بودم و فكر هم نمي كنم كه ببينم !

نقطه چین ها . . . گفت...

..به نظر من یه هجنسگرای واقعی نجابت داره..متانت داره..هیچوقت اینطوری با کسی دوست نمیشه و از این تابلو بازی ها نمیکنه..مگر اینکه همجنسباز باشه و بزنه به اون در..شاید یه نوع فاحشه که استریت ها هم دارن!!..

یوسف

Followers

با پشتیبانی Blogger.