۱۳۹۰ مرداد ۳, دوشنبه

شراب الهی !




 
آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید
زیر کفنم خمره ای از باده گذارید

تا در سفر دوزخ از این باده بنوشم
بر خاک من از ساقه ی انگور بکارید



آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات
یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات

هر قدر که در خاک ننوشیدم از این باده ی صافی
بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی


جز ساغر و پیمانه و ساقی نشناسم
بر پایه ی پیمانه و شادیست اساسم

گر همچو همای از عطش عشق بسوزم
از آتش دوزخ نهراسم ..نهراسم


 نمی دونم تا حالا شراب خوردین یا نه منظورم این مشروب های دست ساز پایین شهر یا عرق سگی نیستا ! چند وقت پیش یکی از اقواممون که پزشک قلب بود از خارج اومده بود و یکی تو جمع ازش پرسید که دکتر شراب خوبه یا بده؟ بعد از کلی بالا منبر رفتن گفت شراب قرمز برای قلب خوبه البته زیاده روی در هیچ جا خوب نیست
نمی دونم چه قدر تا حالا با خلق و خوی من آشنا شدید ولی اگه این وبلاگ رو دنبال می کنین حتما منو اینقدر شناختین که بدونین اصلا اهل خوردن شراب نیستم نه که فکر کنید موقعیتش پیش نیومده ها نه ! اتفاقا تا بخواید پیش اومده ! من از 5 سالگیم دمنا و پاسورم (ورق) حرف نداشت از شوهر عمه ی خاک بر سرم که از همین جا انزجارم رو ازش اعلام می کنم همیشه می بردم آخه بچه زرنگ شون بود همیشه هم سر سفره و یا بعد و قبل و حتی گاهی در حین بازی مشروب می خوردن و سیگار می کشیدن. این سیگار کشیدنشون اینجوری بود که چشم چشمو نمیدید ! آخه 10 نفر با هم سیگار بکشن همین میشه دیگه ! عین لوله بخاری !  اما برعکس خانواده ی مادرم به شدت از مشروب متنفرن اگه تا حالا هم لب به مشروب نزدم فقط به خاطر مادرم بود. همین چند روز پیش رفتیم رامسر عروسی یکی از آشنا ها ! من کشور ایران رو به دو قسمت تقسیم می کنم شمال یا نیمه ی بالایی توی عروسی ها مشروب می خورن و جنوب یا نیمه ی پایینی! تریاک و منقل و وافور و ... :دی
البته این شنیده ها نیستنا از گیلان و مازندران تا تهران و کرمان و اهواز و ... مراسم های عروسیشون رو دیدم
چند روز پیش هم که عروسی دعوت بودیم و به طبع چون شمال بود باید مشروب سرو می شد ! 
سر میز نشسته بودیم با رفقا (البته اینو بگم این جشن با اون جشنی که توی دو پست قبلی گفتم فرق داره ها ! ) داشتیم وقت میگذروندیم 
یه پسره بدجور تو مخ بود! خیلی خوشگل بود خیلی . همین جوری زل زده بود بهم بدبختی این بود که نمی شد توی اون هاگیر واگیر نخ داد ! به خاطر اینکه رفیقمون برادر فضولشو همراه خودش آورده بود اون هم دقیقا جلوی من نشسته بود و زل زده بود تا از من سوتی بگیره ! خلاصه پسره خودشو کشت بنده خدا به ما نظر کرده بود ولی منم اینجا پام گیر بود ! دیگه تحمل اون فضا رو نداشتم
من: «من میرم بیرون »
یکی از رفقا : «کجا؟ تازه مجلس گرم شد»
من: «یه خورده حالم خوب نیست زودی میام»
برادر فضولش گفت: «آخی کجا میری بچه ها نگران نباشین من باهاشم !»
من: با پوز خنده مسخره ای گفتم: «بله این هست شما نگران نباشین!»
تا دم در رفتم و دیدم یهو یک  مرد خیکی 50، 60 ساله بغلم کرد و شروع کرد به شعر خوندن ! لالای لای . . . !!! توی اون جمع ! آبروم رفت! کنارش زدم و سریع رفتم بیرون و فهمیدم که بله مشروب خورده بود ! دکتر حق داشت هرچیزی زیادش بده ! این یکی رو با تموم پوست و جونم حس کردم !
سریع رفتم و بقیه بچه ها هم اومدن دنبالم و با هم رفتیم و در پشتی ماشین رو باز کردم و یه کم دراز کشیدم
یهو یکی پشت ماشین کوبید و گفت علی بیا بیرون کارت داریم. بابا  یه دقه اومدیم خودت رو ببینیم همش تو آشپزخونه بودی !
من: بازم یه لبخند تلخ تحویلشون دادم و گفتم : «چیه چی کار داشتین؟»
صاب مجلس ! : «ببین برات چی آورم ! فقط واسه تو گرفتم جیگر 200 دلار شدش !»
من: «ولی تو که می دونی من مشروب نمی خورم»
صابش! : «حالا این یه بار و واسه خاطر ما بخور بعد هم همین طور که توی دستش پیمانه! شراب رو گرفته بود به سمت من اومد و دست راستش رو به دور کمرم برد و همین طور که به لبام خیره شده بود و بهم نزدیک و نزدیک تر میشد گفت بیا عشقم همین یه شب و با من بزن. »
واقعا از خود بی خود شده بود نمی دونم همه این جوری میشن یا بستگی به جنسش داره یا اینکه چه قدر میل کرده باشی !
خلاصه دوباره رفتم تو مجلس !
توی دلم گفتم حداقل اینجا امن تره !
پسره که منو دید از سر جاش پاشد که باهام بیاد ولی من همون جا سر میز بقلش نشستم. نه دیگه واسه امشب بسه !
خلاصه من تنها بودم همه ی بچه ها بیرون در حال تناول مشروب بودن و منم تک و تنها توی طبقه ی همکف هتل سر یه میزی که یه پارچه ی سپید و قرمز رنگ روش کشیده شده بود نشسته بودم و منتظر اینکه بچه ها بیان
یکی دو تا سوژه گیر اومد ولی خب نه خوب نبود !
شب نسبتا خوبی بود 
چند روز بعد رفیقم منو دید گفت یه یادگاری خوب واسه ما گذاشتی! گفتم چه طور؟ گفت فیلمبرداره همین جوری روی تو زوم کرده بود! یه یک ربعی فقط داشتیم تو رو میدیدم!
امان از این عروسی ها...!   امان !!!

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

تو رو با تموم حرفا دوست دارم . . .

 
هنوزم فانوس این دهکده ام

حرمت نفت و طلا تو خونمه


تو رو با تموم حرفا دوست دارم
 
اسمتون هنوز سر زبونمه


واسه کاشی کاریات دلواپسم

واسه حوضای عمیق نقاشی


واسه آینه کاری طاقای نور
 
واسه گنجشگکای اشی مشی

واسه گنجشگکای اشی مشی
 
اگه من مثل درختا ایستادم
 
ریشه هام تو دستای تو محکمه



 رگام از تو خون می گیره شب و روز

منو با اسم تو می شناسن همه
 

مال من باش و نذار ستاره ها

مث فانوسای مرده بد بشن 


وقتی سرما می زنه زمستونا

از سر نعش درختا رد بشن

 
اگه من مثل درختا ایستادم . . . . . 
مال من باش و نذار ستاره ها . . . . . 
وقتی سرما می زنه زمستونا . . . . . .


هنوزم ساقه ی لاله های تو
 
تازه از اشکای پنهون منه


مشتی از خاکتو بردار و ببین

تو رگاش نفت تو و خون منه


مال من باش و نذار ستاره ها

مث فانوسای مرده بد بشن


وقتی سرما می زنه زمستونا

از سر نعش درختا رد بشن


مال من باش و نذار . . . . . .

 
پ.ن1: اول از همه بگم شعر بالا از عبدالجبار کاکایی هستش، خب این از کپی رایت !
پ.ن2: کشورم سرزمین باستانی پارس رو بیشتر از هر چیزی دوست دارم . . .  تو رو با تموم حرفا دوست دارم . . .
پ.ن3: راستش هیچ وقت فکر نمی کردم اینقدر منطقی و خونسرد باشم ! اینو تازه دیروز فهمیدم ! چه حالی میشین اگه حاصل 1 سال و نیم تلاشتون یک شبه بپره؟
پ.ن4: یه توصیه امنیتی؛ اگه زمانی که دارید با سیستم خانگی یا همون پی سی یا با لپ تاپ همایونیتون کار می کنید و دیدید که صفحه ی مرگ آبی (Blue Screen of Death) ظاهر شد و بعد از 7 ثانیه یا کمتر ریست شد ! قبل از اینکه دنبال شلوار اضافی بگردین ! سیستم رو خاموش کنین و دوباره با این یوزر و این سیستم عامل بالا نیاید ! 
پ.ن: یه توصیه ی دیگه؛ هرگز و هرگز تکرار می کنم هرگز با استفاده از Bitlocker سیستم عامل سون (7) درایو هاتونو رمز گذاری نکنین !
پ.ن5:  خبری که هنوز بنا به دلایلی منتشر نشده ویروس جدیدیه که راه افتاده و با اینکه هر روز خسارت های جبران ناپذیری رو به سیستم های کامپیوتری می زنه ولی هنوز بنا به دلایل امنیتی بازگو نشده ! امیدوارم نصیب شما نشه !
پ.ن6: ساخت خونه ی جدیدمون به اتمام رسید و ما هم اسباب کشی کردیم. اینجا که هستم خیلی نزدیک به خونه ی سبحانه. چند روز پیش همین طور که روی مبل دراز کشیده بودم و داشتم تی وی نگاه می کردم یهو یادش افتادم. نمی دونم چرا ولی فکر کردم که خیلی بهم نزدیکه. رفتم پشت پنجره و دیدم یه پسر لاغر و قد بلند سرش رو پایین انداخته و داره از زیر پنجره ی خونه ی ما رد میشه. راستش اول نشناختمش بس که لاغر شده بود بر عکس من ! آره خود سبحان بود !
۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

عروسی هم عروسی های قدیم !

اه اه اه ! اینم شد عروسی ! خیر سرشون توی بهترین هتل استان عروسی گرفتن ! حیف که عروس دختر خالم بود وگرنه نمی رفتم. خانما جدا آقایون جدا ! مملکته داریم ؟! حالا ما که به خانما چشم نداشتیم ولی آخه ارکستر که طرف خانماس عروس و داماد هم که طرف خانما نشستن هر سه اسپیکر باند هم که طرف خانماست ! حالا بدتر از همه اینه که یه گارسون هم تو این واویلا چشمت رو بگیره ! دیگه نور الا نوره ! اونم نبود که دیگه هیچی دیشب کوفتمون شده بود !!! طرف خانما هم بزن و برقص در عوض مردا برای اینکه بگن ما هم هستیم همه دور هم جمع شدن و دارن در مورد اقتصاد روز دنیا و مملکت داری صحبت می کنن ! آخه اینم شد عروسی ! قر تو کمرمون خشک شد هیچکی نرقصید ! تهش هم که قاطی شد کمیته اومد همه رو جمع کرد ! ما هم موندیم و بر باعث و بانیش صلوات فرستادیم ! شما هم بفرستید ... !!!
۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

دنيا پر نامرده . . .

 
ديروز واقعا يكي از بدترين روزام بود، يه حرفايي بين ما رد و بدل شد كه اصلا حتي فكرش رو هم نمي كردم كه كارمون به اينجا برسه
ديروز چهره ي واقعيش رو ديدم و فهميدم كه اين همه مدت اشتباه نمي كردم. ديشب موقعي كه نور مهتاب روي صورتم افتاده بود و به ماه خيره مي شدم تمام اين سال هايي كه با هم دوست بوديم يادم اومد تمام اس ام اس هاي عاشقانش... مي دونستم كه فقط واسه ارضاي جنسيه كه اين حرفا رو زده اما باورم نمي شد كه اين جور بي پرده بره سر اصل مطلب... خيلي بي چشم و رويي... تقصير خودم بود كه از اول بهش بها دادم... اينقدر حالم رو بهم زد كه دوست دارم از اين شهر برم تا هيچ وقت ديگه چشمم به چشمش نيفته...

ديروز براي اولين بار بود كه از مرد بودنم متنفر شدم

پ.ن: مجله ي ندا يه تست خودشناسي گذاشته حتما بريد و ببينيد :  http://www.nedamagazine.net/29/mehrdad2.htm


۱۳۹۰ تیر ۲۱, سه‌شنبه

فرهنگ هفت هزار ساله - اما ما ايراني ها همينيم

توی چت اولین سوالی که یه ایرانی میپرسه اینه   asl midi?

فقر اینه که به زنت بگی کار نکن ما که احتیاج مالی نداریم

رفیقام که توی رفسنجان دانشجو بودن میگفتن هر چی تن ماهی میخریدیم چند سال پیش زیرش نوشته بود اهدایی به مردم بم

شنیدم که میگفتن توی زلزله بم اولین ادمایی که رسیدن اونجا قاچاقچیای جیرفتی بودن که ادرس مواد فروشای بمی رو بلد بودن اومده بودن برای مواد دزدی نه برای کمک

فقر اینه که کتابخونه ی خونه ات کوچکتر از یخچالت باشه

شمع ماشین رو میندازن تو دهنشون خیس میشه بعد تف میکنن تو شیشه ماشین کل شیشه میاد پایین برای ضبط دزدی ( جنبه اطلاع داشته باش از فردا ضبط دزدا سه برابر نشن! )

فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست بهت بگه که بر حسب اتفاق قاب عکس مورد علاقه ات رو شکسته

هر کس زنگ میزنه خونه مون میگه کامپیوتر داری باید بدونی که میخاد کارت اینترنت و دی وی دی های پسرشجاع رو بهت قالب کنه.

انقدر سایتای تبلیغاتی ساختن که وقتی دنبال یه چیزی تو گوگل میگردی فقط تبلیغ عینک و قرص چاقی و ... میاد

با دستمال یزدی دزدگیر ماشین رو از کار می اندازن

فقر اینه که ورزش نکنی و به جاش برای تناسب اندام از غذا نخوردن و جراحی زیبایی و دارو کمک بگیری

طرف راننده اتوبوسه میگه که سی دی میگذاریم جلوی اتوبوس جوری که نورش منعکس بشه تو دوربینهای کنترل سرعت وقتی میخاد عکس بندازه ازمون شماره پلاک معلوم نمیشه

هفته پیش تو مترو دعوا شده بود. دو نفر در حد مرگ همو میزدن بعد کاشف بعمل اومد که دعوا سر این بوده که چرا یکیشون زل زده بوده به اون یکی

فقر اینه که دم دکه روزنامه فروشی بایستی و همونطور سر پا صفحه اول همه روزنامه ها رو بخونی و بعد یک نخ سیگار بخری و راهتو بگیری و بری

پ.ن: يه بار ديگه شروع كرد ... همون پسره رو ميگم كه توي دو پست قبليم گفتم ... چند روزه اعصابم رو خورد كرده ... ميبينه به شماره گوشي هاي ناشناس جواب نمي دم الان ديگه ياد گرفته از تلفن هاي ثابت زنگ مي زنه ... همه تقصير خودمه ... چند روز پيش حدود ساعت 10 شب داشتم ميومدم به سمت خونه ديدم توي تاريكي يكي بهم گفت سلام علي آقا خوبي ... منم يكم واسادم و بعد هم سلام كردم گفتم مرسي ... بعد تازه فهميدم كه خودش بود ... امروز هم اينقدر گير داد كه مجبور شدم چيزايي رو كه هيچ وقت دوست نداشتم بهش بزنم و گفتم ... اميدوارم كافي بوده باشه ...
۱۳۹۰ تیر ۱۸, شنبه

عنوان نمي خواد !

نمي دونم چم شده كه ديگه حتي خودم هم نيستم ! اين چند وقته مسائلي باعث شد تا به اين روز بيافتم خيلي سخته تو اين اوضاع گوشي براي شنيدن هم وجود نداشته باشه
مني كه وسواس خيلي زيادي روي غذا خوردن داشتم و هميشه با يك كيلو اضافه وزن خودمو مي كشتم الان اينقدر بي خيالم كه چند برابر قبل غذا مي خورم بدون توجه به چيزي !
در اوج امتحانا هم ورزش و پياده روي روزانه رو فراموش نمي كردم ولي الان كه بيكارم كاملا ولش كردم
اصلا دل و دماغ چيزي رو ندارم نمي دونم چم شده!
ديروز يكي از بازيكناي معروف كه خيلي دوستش دارم و براش وب سايت ساخته بودم و توي فيس بوكش هم عضو بودم برام پيام داد توي اين اوضاع اون تنها دلخوشيمه
خيلي چيزا توي زندگيم عوض شده ولي نه در جهت مثبتش. ولي به آيندم اميدوارم و سعي مي كنم امروزم رو هم خوش باشم. سعي مي كنم البته !

Followers

با پشتیبانی Blogger.