۱۳۹۰ شهریور ۱۱, جمعه

این نیز بگذرد . . .


ماه رمضان. نه ببخشید ماه مبارک رمضان!!!
بله توی این ماه به اصطلاح مبارک رمضان بود ساعت 8 یا 8 و نیم به سفارش خالم داشتم می رفتم که زولبیا و بامیه به سبک کم شربت بخرم. همون کم شیرین !
دم غروب بود و هوا بارونی...  و زمان افطار بندگان خاص خدا ! توی اون زمان اگه بیرون رفته باشین حتما دیدین چه غوغاییه ! هرکی داره می دوئه یه طرف ! آخه از صبح تا حالا منتظر این لحظه بودن. مگه اصلا اون همه خوراکی رو واسه کی جمع کرده بودن؟  قبل از اون قنادی یه مسجدی بود که همه داشتن با سر می رفتن توش ! نمی دونم چه خبر بود! فقط یه برادری اون کنار جلوی در ورودی وایسا بود و هی داد می زد: «برادرا تشریف بیارن ... نمازتون رو سر وقت بخونین... » بعدش که دید بهش زل زدم و چون یقم باز بود و یه گردنبند به گردنم و لباس جین و خلاف اسلام هم به تن کرده بودم، اخماش رفت تو هم و زیر لب ایس ایس پیس پیس می گفت ! من که نفهمیدم فقط یه لبخند حواله ی بد بختش کردم. دلم براش سوخت.
هنوز قدم از قدم برنداشته بودم که با دیدن صحنه ای سرجام خشکم زد.
یه پیرمردی کنار مسجد نشسته بود برای اینکه بارون به پاهاش نخوره یه مقوایی رو برداشته بود و جلوی پاش گرفته بود. دیدم برگشت به پشتش دقیقتر شدم دیدم یه تیکه نون خشک که توش یه دونه خرما بود رو برداشت و آروم آروم گازش زد...
نمی تونست تند تند بخوره نه که گرسنش نباشه ... نه ... کاملا مشخص بود که مدتهاست که غذای درست و حسابی نخورده ... چون نون خشک بود نمی تونست تند تند بخوره... در حالیکه همون لحظه بوی کباب از کباب ذغالی دو قدم اون ورتر آدم رو مدهوش می کرد...
وای خدای من...
مثل همین الان چنان بغضی گلوم رو فشار می داد که اشکم دراومد...
در بالاترین نقطه ی شهر یا همون بالا شهر که در هر خونه ای رو بزنی حداقل چهار پنج تا ماشین مدل بالا هست اون وقت یه آدم باید اینجوری زندگیش رو بگذرونه؟!
چه انصافیه؟
از اونجایی که معلوم بود آدم آبروداریه به روم نیاوردم و نذاشتم منو ببینه که دارم نگاش می کنم
جالب این بود با اینکه یک متری بیشتر ازش فاصله نداشتم ولی اصلا منو ندید !
سری زدم به چاک!
رفتم نون و زولبیا رو خریدم بعد از اون مسجد یه کباب ذغالی بود رفتم و از دور جایی رو که اون پیرمرد نشسته بود رو نگاه کردم
شاید نشسته باشه
برم براش یه چیزی بخرم
اما نه.. نبود... رفته بود... شاید رفته بود خونه پیش همسرش یا حتی بچه هاش... ولی با چه رویی...؟
سریع ماشین گرفتمو رفتم خونه
همین یه صحنه کافی بود که کاملا بهم بریزم
شبش نخوابیدم
همش چهره ی اون پیرمرد جلوی چشمام بود
فرداییش هم رفتم اونجا ولی نبود
پس فردا هم نبود
نبود و نبود ...
پ.ن1: خواستم مثل همیشه بگم و شاد باشم ولی نشد. شرمنده
پ.ن2: نمی دونم چرا بعضی از این دوستان هم احساس ما توی فیس بوک آبری این قشر رو می برن!؟ یارو داره باهات چت می کنه (حالم از چت توی فیس بوک بهم می خوره) میگه من جز دوست داشتن به چیز دیگه ای فکر نمی کنم!
میری تو پروفایلش میبینی جلوی about نوشته: m/27/t من از پسرای گوشتی خوشم میاد اونایی که کونشون بزرگه !


4 نظرات:

ناشناس گفت...

منم با دیدن بچه هایی که مجبورن با حقوق کم کار کنن خیلی بهم میریزم
بعد جالبه کسایی هم که اینهمه خودشونو شریف و مسلمون میدونن درمقابل این آدما کاری نمیکنن و فقط به قیافه و سرووضع دیگران گیر میدن.
خب معلومه، گیر دادن که خرج نداره!!

نقطه چین ها . . . گفت...

..وظیفه این برادرای پرمدعاست که به اوضاع چنین پیرمردایی رسیدگی کنن..اما افسوس که فقط بلدن حرف بزنن تا عمل!...

یوسف

Bardia گفت...

nonesexual:
موافقم باهات
ولی وقتی ما می بینیم که اینا به فکر مردم نیستن چرا ماها به فکر هموطنامون نباشیم و ما کمکشون نکنیم؟

Bardia گفت...

یوسف:
حالا اینجا باز کمتر گیر میدن
رفقای یونی میگن تو شهرشون سر خیابون که یه جوون میبینن نگهشون می دارن و ازشون می پرسن که سربازی رفتین یا نه؟!

Followers

با پشتیبانی Blogger.