۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه
...یه سال از این دوری گذشت... قصه به اخر نرسید...
هفت سین خالی از یه سین
دیوان حافظ توو بغل
تا که تو از راه نرسی
نه شعر میخونم نه غزل
تو باید از راه برسی
به مرز و بوم این دیار
تا از حضورت حس کنم رسیده عطر نوبهار
روزی که از راه برسی
زمستون از پا در میاد
هفت سین خالی از یه سین
سایه ی دستاتو میخواد
تن پوش تازه بر تن
گم شدنم توو آینه
وقتی که تو کنارمی هر روز نوروز من ِ
تن پوش تازه بر تن
گم شدنم توو آینه
وقتی که تو کنارمی هر روز نوروز من ِ
دلم ازت جدا نشد
نفس تو رو نفس کشید
یه سال از این دوری گذشت
قصه به آخر نرسید
به آرزوی دیدنت
هفته به هفته نو شدم
جمله ی باز میبینمش
وعده من شد به خودم
تو داری از راه میرسی
زمستون از پا در میاد
هفت سین خالی از یه سین
سایه ی دستاتو میخواد
تن پوش تازه بر تن
گم شدنم توو اینه
وقتی که تو کنارمی هر روز نوروز من ِ
«رها اعتمادی»
دیوان حافظ توو بغل
تا که تو از راه نرسی
نه شعر میخونم نه غزل
تو باید از راه برسی
به مرز و بوم این دیار
تا از حضورت حس کنم رسیده عطر نوبهار
روزی که از راه برسی
زمستون از پا در میاد
هفت سین خالی از یه سین
سایه ی دستاتو میخواد
تن پوش تازه بر تن
گم شدنم توو آینه
وقتی که تو کنارمی هر روز نوروز من ِ
تن پوش تازه بر تن
گم شدنم توو آینه
وقتی که تو کنارمی هر روز نوروز من ِ
دلم ازت جدا نشد
نفس تو رو نفس کشید
یه سال از این دوری گذشت
قصه به آخر نرسید
به آرزوی دیدنت
هفته به هفته نو شدم
جمله ی باز میبینمش
وعده من شد به خودم
تو داری از راه میرسی
زمستون از پا در میاد
هفت سین خالی از یه سین
سایه ی دستاتو میخواد
تن پوش تازه بر تن
گم شدنم توو اینه
وقتی که تو کنارمی هر روز نوروز من ِ
«رها اعتمادی»
برچسبها:
رها اعتمادی،بابک سعیدی،شعر،نوروز من
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
1 نظرات:
به به .. علی خان .. چه عجب یه سری هم به وبلاگت زدی .. بابا صفا آوردی .. این طرفا .. راه گم کردی ؟
ارسال یک نظر